خاطرات اسرا
عروسکم
مامانم الان که دارم اینها رو برات مینویسم٢٢ ماهت شده
میخوام برات بگم از اون موقع که متولد شدی چی گذشت
ساعت ١٧روز شنبه ٣ مرداد ١٣٨٨ بدنیا اومدی مامان صدا گریه تو شنید
یادمه موقع اذان مغرب بود و مامان خیلی استرس داشت وقتی آماده شده بودم برم اتاق عمل چشمم که به مامانی و بابایی علیرضا افتاد خود به خود گریه کرد توی اتاق عمل همه خیلی مهربون بودن وقتی تو رو بهم نشون دادن خیالم راحت شد و بعد از اون تازه آروم شدم و درد خودمو حس کردم از خدا ممنونم برای فرشته ای که صحیح و سالم به من هدیه کرده امیدوارم بتونم خوب تربیتت کنم
توی بیمارستان شب مامانی آمنه پیشم بود خیلی زحمت کشید و خسته شد تو هم نامردی نکردی و تا خود صبح بیمارستان رو گذاشتی توی سرت تازه دم صبح یک ساعت خوابیدی گذاشتی ما استراحت کنیم .
ساعت ملاقات تو بیمارستان :بابایی علی رضا،بابایی امیر ،مامانی آمنه،مامانی منیر،دایی حسن و حسین ،عمه زهره و زهرا،فاطی خاله ،رباب خاله ،لیلا و زینب اومده بودن تو هم اون موقع خوابیده بودی تا یک هفته هم شب و روز تو گم کرده بودی .
یک ماهگی صداها رو خوب میشنیدی و عکس العمل نشون میدادی ٤ ماهگی شروع به نشستن کردی و ٥ ماهگی بدون کمک نشستی اولین کلمه که گفتی آبه بود ٤ ماه ١٢ روزت بود ٧ ماهگی چهار دست و پا میرفتی ٩ ماهگی شروع به ایستادن و قدم زدن کردی یک هفته بعد از تولدت کامل راه می رفتی و می دویدی ١٠ ماهگی دندونات شروع به نیش زدن و در اومدن کرد
خیلی حموم کردن و آبازی رو دوست داشتی توی استخرت همیشه بازی میکردی
واکسنهات هم تا الان همه رو زدی فقط ٢ ماهگی رو اذیت شدی ولی بقیه رو اصلا مامان و اذیت نکردی ولی خیلی سرما میخوردی مامانم کم خونی داشتی و بدنتم ضعیف بود.