اسرا جوناسرا جون، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

اسرا همه دنیای مامان

تولد 2 سالگی اسرا

سلام عزیرم دارم برات می نویسم روز تولدت چیکارا گردی شب قبل که بابایی داشت خونه رو برات تزیین میکرد خیلی خوشحال بودی بادا (بادکنک ) رو میگرفتی باد کنی ولی روز تولدت از صبح دختر خوبی بودی گذاشتی مامان سمیه کاراش رو بکنه ولی وقتی دوستات اومدن شروع به نق نق کردن کردی دیگه دلم برا بگه از بغل مامانیها پایین نیومدی بسختی ازت عکس و فیلم گرفتی میدونی با این کارت مامان رو پشیمون کردی عزیر دلم دوست دارم یکم صبور باشی و ترسی که داری از شلوغی از بین بره جایی که شلوغ باشه از بغل من کنار نمیری هی میگی بریم تولدت هم همین کار روکردی تمام اذیت عروسکم تو این ٢ سال نق نق کردن و تو بغل گرفتن و از جای شلوغ ترسیدن بوده حتما دوست داری...
18 مرداد 1390

اسرا بهونه گیر شده

سلام مامانم دیروز دوم ماه رمضان ما خونه ننه بودیم از شب قبل رفته بودیم اونجا شب اونجا خوابیدیم زهرا هم اومد پیش ما تو خیلی خوشحال بودی تا دیر وقت با زهرا بازی کردی و خندیدیی خیلی خوشحال بودم از اینکه داری بازی میکنی و می خندی ساعت 2:30 شب بازور منو مامانی آمنه خوابیدی میدونی چرا شب اونجا خوابیدیم چون علی عمو می خواست از مشهد برگرده پیاده رفته بود زیارت امام رضا 32 روز تو سفر بود و همه دلشون براش تنگ شده بود ساعت 6 صبح رسید وقتی دیدم خیلی پاهاش درد می کنه نمی تونه راه بره دلم براش کباب شد عضله پاش گرفته بود و باید فیزیوتراپی انجام بده تا خوب بشه دیگه دلم برات بگه که از خواب که بلند شدی خیلی مامانی آمنه و منو اذیت کردی خیلی خیل...
16 مرداد 1390

بهانه

سلام تنها بهانه برای موندن: عزیزم میخوام سعی کنم رختخابتو جدا کنم چون دیگه بزرگ شدی و باید تو تختخواب خودت بخوابی فکر میکنم یه ذره هم دیر اقدام کردم ولی هر زمان خواستم رختخوابتو جداکنم دلم نیومد منو تو خیلی بهم وابسته شدیم و من تا تورو بو نکنم خوابم نمی بره خیلی دوستت دارم امید وارم فرشته های خدای مهربون بیان پیشت تا راحت بخوابی و خوابهای خوب خوب ببینی دخترم داشتن تو یعنی داشتن تمام دنیا ......با تو دیگر دنیا به کار من نمی آد .....پس بمون دنیای من هرگز ندیدم برلبی لبخند زیبای تو را هرگز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را ...
10 مرداد 1390

پدر بزرگ...

دلم خیلی برای آقام (پدر بزرگم) تنگ شده و دلم گرفته انگار می خواد توش بارون بباره دوست دارم یکبار دیگه خوابشو ببینم الان درست ده سال که پیش ما نیست حالا می خوام براش قران بخونم تا به خوابم بیاد خیلی دلم هواشو کرده بابا علیرضا هم منو نمی بره سر خاکش چون بابایی از بهشت زهرا خوشش نمی آد میگه دلم میگیره . عجب رسمیه رسم زمونه            قصه برگ و باد خزونه میرن آدما از اونا فقط                   خاطره هاشون بجا میمونه کجا س اون کوچه          ...
10 مرداد 1390

رشد اسرا 2 سالگی

امروز که بردمت برای قد وزن دو سالگی دکتر گفت همه چی خوبه قد :٩٠ وزن: ٨٠٠/١١ خ انم دکتر گفت هم قدش ماشاالله بلنده هم وزنش خوبه فقط باید یه آزمایش خون بدی ببینیم کم خونیت خوب شده یا نه ولی دکتر مرادی نژاد هنوز از خارج نیومده یک ماه دیگه میاد باید منتظر بود   راستی دکتر گفت باید از این به بعد مسواک بزنی وگرنه دندونهای قشنگت خراب میشه و آقا موشه دندونات و می خوره  ...
8 مرداد 1390

اسرای مامان در 22 ماهگی چی میگه

                                             شیر : ایش       آمنه : آمینه     بلند شو : با     چشم : چیش      دایی : دویش مامانی : مامانی      بابایی: بابایی      آب : آبه     بازی: بایی      بیا: بیا     &nbs...
22 تير 1390

آبازی

  اسراجون شما خیلی آببازی رو دوست داری هفته ای دو یا سه مرتبه استخرتو پر میکنم و دختره نازنیینم آبازی میکنه الهی مامان فدات شه وقتی بازی میکنی مامان خیلی لذت میبره دوست دارم همیشه دختره گلمو شاد دو سرحال ببینم  بابایی امیرم دو تا اردک برات خریده باهاشون آبازی میکنی زدی یکیشون رو هم ناکار کردی خیلی تازگی بلا شدی  الان سه روز مامانی آمنه رفته امام رضا هم تو و هم من دلمون خیلی براش تنگ شده         اسرای مامان ژست گرفته   ...
22 تير 1390

اولین استخر اسرا

دوباره سلام مامانم دیروز ١٧/٤/٩٠ باهم رفتیم استخر می خوای بدونی کیا باهامون بودن (مامانی آمنه _ زن عمو _ زهرا زینب _ یگانه _ آرزو _فاطی عمه _فاطمه ) خیلی بهت خوش گذشت ٤ ساعت توی آب بودی ولی اول تا استخر رو دیدی ترسیدی گفتی بریم ولی مامانی نشت پیشت و کم کم آوردت توی آب وقتی اومدی تو آب دیگه دوست نداشتی بیای بیرون با بچه ها آبازی کردی و شاد بودی ایکاش می شد ازت عکس بگیرم ولی اجآزه نمیدادن ...
22 تير 1390

شمال

اسرا  عسل مامان پنجشنبه جمعه این هفته با بابایی و خاله شهرزاد و عمو مرتضی و نینی عرشیا رفتیم دریا مامانم تو وقتی دریا رو دیدی خیلی ترسیده بودی بابایی و محکم چسبیده بودی و چشماتو بسته بودی وقتی اومدی بغل مامان خوابیدی اصلا دریا خانومو دوست نداشتی وقتی پاهات شنی میشد کلافه میشدی باید سریع پاک میکردی شب و تو چادر خوابیدیم تو هم مثل برگ گل آروم خوابیده بودی خیلی عرشیا رو دوست داشتی توی ماشین باهاش بازیکردی این دفعه سومت بود رفته بودی شمال عزیز گلم         ...
15 تير 1390